چه راحت لحظه های خوش بودنم را از من گرفتی
چه راحت اندوه را در این دل خسته فکندی
چه با وقار آمدی و رفتی
اما ای دوست به کدامین گناه مرا در این تاریکی تنها گذاشتی به کدامین راه نرفته مرا مجازات میکی به کدام اشک نریخته مرا به تاب و تب فکندی هیچ میدانستی که با رفتنت تمام لحظاتم را نیز با خود میبری هیچ میدانی که جای خنجری که در گوشه قلبم نشاندی گرچه از نظر همگان پنهان است چقدر مرا میرنجاند
حالا اون رفته و من ،
تمام چیزهایی را که نگفته ام ، می شنوم .
او رفت و مرا تنها گذاشت ،
تا با تمام چیزهایی که نگفته ام ،
زندگی کنم .
حال این را بدان :
تلاش نکن که زندگی را بفهمی ،
زندگی را زندگی کن !
تلاش نکن که عشق را بفهمی ،
عاشق شو !
و چنین است که خواهی دانست ،
این دانستن حاصل تجربه توست