در دیارم به من آموختند که چون خورشید از دل سیاه کوه سر برآرد شکر بایدگفت. و چون خسته از جفای زمان به مأمن خود خزید و دوباره در پس آن فرود آمد ، سر به سجده باید نهاد. اما کسی به من نیاموخت که چون دُردکِش میکده ی خیالی شدی که در آن عشق را به باده ، می کشند، سیاهی شب را تاسپیده ی دیده باید گریست .
و من گریستم و نه عشق را ونه ماه را ،که من جهل خود را در اوج ابهامی دیرین گریستم و امروز مرتد آن نگاه خسته ام که نیرنگ عشق را به سخره میگیرد، و اگر مست تر از هر روز به نماز برخیزم الهه ی بازی کودکان را به سجده خواهم گرفت.
نوشته های دیگران()