سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلت را با اندرز زنده ساز [امام علی علیه السلام ـ در نامه اش به پسرش امام حسن علیه السلام ـ]
ما هیچ ما نگاه
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
دلم واسه تو تنگ

ع :: چهارشنبه 85/12/16 ساعت 2:2 عصر

امروز هم گذشت یه روز دیگه از روزهای بی تو بودن
هنوز از این روزهای وحشتناک باقی مونده ...
تنهای تنها میون این همه آدم سخته.
دلم میگیره وقتی بهش فکر میکنم
وقتی نگاه می کنم وتا فرسنگها کسی را پشت و پناهم نمی بینم
خسته شدم از این همه لبخند زورکی از این همه بهونه الکی
ای کاش یه ذره فقط یه ذره شهامت داشتم اونوقت واسه پنهون کردن بغض تو گلوم
سرفه نمی کردم ونمی گفتم مثل اینکه سرما خوردم
اونوقت دیگه بهونه اشکام رفتن پشه تو چشمم نبود
خسته ام از جواب دادن های دروغکی از اینکه به دروغ بخند مو اعلام رضایت بکنم تا کسی نفهمه روزگارم عالیه برای سوختن برای نابودی
من به اینا کار ندارم دلم واسه تو تنگ شده


نوشته های دیگران()

ولی بهار در راه است...

ع :: یکشنبه 85/12/13 ساعت 2:47 عصر

این همان هیچ است که از هیچی خود می گوید.

 چرا آخرین برگ به هنگام افتادن از شاخه ی درخت آرزوها خندید؟! مگر نمی دانست که تنهاترین لحظه های عمر شاپرکها در خلوت رویای او رقم می خورد؟! ولی باز خندید و رفت... رفتن از بیداری به خوابی ابدی. اما باز خندید! زمین او را در آغوش گرفت، باد وحشی با آن همه فریب نیرنگ خود با نیشخند مرگبارش بر سر برگ خسته ایستاد، باز برگ خندید! باد با فریادی پر از کینه پرسید: به چه چیز می خندی؟

برگ زرد و خسته در حالی که برق امید در چشمهایش می درخشید به صورت باد نگاهی انداخت. سکوتش سرشار از نا گفتنی ها بود. باز خندید و برای همیشه خوابید!!! 

این بار، باد بود که می لرزید و وحشت در وجودش موج می زد. باد چه در چشمهای برگ دید که این گونه پریشان شده بود؟؟! زمین لب به سخن آورد و گفت: بهار در راه است...

این تکرار همیشگی حیات است که این تازگی را در قلب زمین جای می دهد.

لحظه ای چشمهایم را می بندم و به اولین چیز که به ذهنم میرسد فکر می کنم. چیزی جز تو به یادم نمی آید. آخر چرا؟!    خوب این رسم عاشقی است، دیگر غصه بس است. باید خندید! خندید به آن همه پوچی و بی ثمری. ولی، ولی بهار در راه است...


نوشته های دیگران()

دوست

ع :: یکشنبه 85/12/13 ساعت 2:47 عصر

دوست

نمی گویم فراموشم مکن هرگز،ولی گاهی به یاد آور، رفیقی را که می دانی نخواهی رفت از یادشUpgrade your email with 1000

 

داشتم فکر می کردم به ماندن و رفتنت،
نفهمیدم چه شد ... دیدم رفته ای!
... بعد یک دفعه دلم خواست همه ی باورهای تلخم را بریزم دور؛
"عشق در نرسیدن است. با وصل، عشق می میرد."
نفرین به باورهایم!
بعد یک دفعه دلم خواست همه ی فاصله ها را پاک کنم؛
"همیشه فاصله ای هست"
نفرین به فاصله!
.
.
.
بعد نگاه کردم دیدم، چه تنها شده ام. دیدم چه قدر دلم هوایت را کرده است.
Upgrade your email with 1000


نوشته های دیگران()

عشق

ع :: یکشنبه 85/12/13 ساعت 2:45 عصر

عشق
آنگاه المیترا گفت:با ما از عشق سخن بگوی.
پیامبر سر بر آورد و نگاهی به مردم انداخت" و سکوت و آرامش مردم را فرا گرفته بود.سپس با صدایی ژرف و رسا گفت:
هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید"
هر چند راه او سخت و نا هموار باشد.
و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید"
و هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.
و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید.
هر چند دعوت او رویاهای شما راچون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.
زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد " به صلیب نیز میکشد.
و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس می کند.
و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا میرود و ظریف ترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش می کند .
همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود و آنها را که به زمین چسبیده اند تکان می دهد.
عشق شما را چون خوشه های گندم دسته می کند.
آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده ی خوشه بیرون می آورد.
و سپس به غربال باد دانه را از کاه می رهاند.
و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید.
سپس شما را خمیر می کند تا نرم و انعطاف پذیر شوید.
و بعد از آن شما را بر آتش می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید.

عشق با شما چنین رفتارها می کند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید.و. بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزیی از آن شوید.

اما اگر از ترس بلا و آزمون" تنها طالب آرامش و لذتهای عشق باشید "
خوشتر آنکه عریانی خود بپوشانید.
و از دم تیغ خرمن کوب عشق بگریزید.
به دنیایی که از گردش فصلها در آن نشانی نیست"
جایی که شما می خندید اما تمامی خنده ی خود را بر لب نمی آورید.
و می گر یید اما تمامی اشکهای خود را فرو نمی ریزید.

عشق هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش.
و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش.
عشق نه مالک است و نه مملوک.
زیرا عشق برای عشق کافی است.

وقتی که عاشق می شوید مگویید:" خداوند در قلب من است." بلکه بگویید " من در قلب خداوند جای دارم."

و گمان مکنید که زمام عشق در دست شماست " بلکه این عشق است که اگر شما را شایسته بیند حرکت شما را هدایت می کند.

عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد.

اما اگر شما عاشقید و آرزویی می جویید"
آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.
آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.
آرزو کنید که زخم خورده ی فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد.
آرزو کنید سپیده دم بر خیزید و بالهای قلبتان را بگشایید
و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.
آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید.
آرزو کنید که شب هنگام به دلی حق شناس و پر سپاس به خانه باز آیید.
و به خواب روید. با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.
از کتاب ‹پیامبر› اثر ارزنده ی جبران خلیل جبران
ترجمه ی دکتر حسین الهی قمشه ای

نوشته های دیگران()

شازده کوچولو

ع :: جمعه 85/11/27 ساعت 2:31 عصر

نمی دونم تا حالا فرصتی دست داده تا کتاب شازده کوچولو رو بخونی یا نه؟ اما من که گذشته از کل مطالبش که برام خیلی شیرین و جذاب اون قسمتی رو که شازده کوچولو بعد اومدنش به زمین با روباه آشنا می شه و اهلی‌اش می کنه رو خیلی دوست دارم:

آن وقت بود که سر و کله روباه پیدا شد.

روباه گفت : ـ سلام

شازده کوچولو برگشت اما کسی را ندید.با وجود این با ادب تمام گفت : ــ سلام.

صدا گفت : ــ من اینجام ، زیر درخت سیب ...

شازده کوچولو گفت : ــ کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!

روباه گفت : ــ یک روباهم من.

شازده کوچولو گفت :ــ بیا با من بازی کن.نمی دانی چقدر دلم گرفته.....

روباه گفت: ـــ نمی توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده اند آخر.

شازده کوچولو آهی کشید و گفت :ــ معذرت می خواهم.

اما فکری کرد و پرسید : ــ اهلی کردن یعنی چی؟

روباه گفت : ــ تو اهل اینجا نیستی. پی چی می گردی؟

شازده کوچولو گفت : ــ پی آدم ها می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چی؟

روباه گفت : ــ آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند. اینش اسباب دلخوری است.

اما مرغ و ماکیان هم پرورش می دهند و خیرشان فقط همین است.

تو پی مرغ می گردی؟

شازده کوچولو گفت : ــ نه ، پی دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چی؟

روباه گفت : ــ یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.

ــ ایجاد علاقه کردن؟

روباه گفت : ــ معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل صد هزار پسر بچه دیگر. نه من احتیاجی به تو دارم و نه تو هیچ احتیاجی به من. من واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو واسه من میان همهُ عالم موجود یگانه ئی می شوی من واسه تو.

شازده کوچولو گفت : ــ کم کم دارد دستگیرم می شود.یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.

روباه گفت : ــ بعید نیست. رو این کرهُ زمین هزار جور چیز می شود دید.

شازده کوچولو گفت : ــ اوه نه ! آن روی کره زمین نیست.

روباه که انگار حسابی حیرت کرده بودگفت : ــ رو یک سیاره دیگر است ؟

ــ آره.

ــ تو آن سیاره شکارچی هم هست؟

ــ نه.

ــ محشر است! مرغ و ماکیان هم چه طور؟

ــ نه.

روباه آه کشان گفت: ــ همیشهُ خدا یک پای بساط لنگ است! اما پی حرفش را گرفت و گفت : ــ زندگی یکنواختی دارم . من مرغ ها را شکار می کنم آدم ها مرا. همهُ مرغ ها عین همند همهُ آدم ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پائی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند : صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت سوراخ قایم  بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه ئی مرا از سوراخم می کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن جا آن گند مزار را می بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی فائده ئی است. پس گند مزار هم مرا به یاد چیزی نمی اندازد. اسباب تاسّف است. اما تو موهات رنگ طلاست. پس وقتی اهلیم کردی محشر می شود! گندم که طلائی رنگ است مرا یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گند مزار می پیچد دوست خواهم داشت......

خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد.آن وقت گفت : ــ اگر دلت می خواهد من را اهلی کن!

شازده کوچولو جواب داد : ــ دلم که خیلی می خواهد ، اما وقت جندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر درآورم.

روباه گفت : ــ آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کندمی تواند سر  در آرد. انسان ها دیگر برای سَر دراوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان ها می خرند.اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست.... تو آگر می خواهی خوب منو اهلی کن!

شازده کوچولو پرسید : ــ راهش چیست؟

روباه جواب داد : ــ باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می گیری این جوری میان علف ها می نشینی. من زیر چشمی نگاهت می کنم و تو لام تا کام هیچی نمی گوئی ، چون تقصیر همهُ سو تفاهم ها زیر سر زبان است. عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد.

روباه گفت : ــ کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی.اگر مثلا" سر ساعت چهار بعد ازظهر بیائی من از ساعت سه تو دلم قند آب می شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش تر احساس شادی و خوشبختی می کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم! اما اگر تووقت و بی وقت بیائی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیز برای خودش قاعده ئی دارد.

شازده کوچولو پرسید : ــ قاعده یعنی چه؟

روباه گفت: ــ این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطره ها رفته. این همان چیزی است که باعث می شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت ها فرق کند. مثلا" شکارچی های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبه ها را با دخترهای ده می روند رقص. پس پنجشنبه ها بَره کشان من است : برای خودم گردش کنان می روم تا دم موستان . حالا اگر شکارچی ها وقت و بی وقت می رقصیدند همهُ روزها شبیه هم می شد و من بیچاره دیگر فرصت فراغتی نداشتم

به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.

لحظهُ جدائی که نزدیک شد روباه گفت : ــ آخ! نمی توانم جلو اشکم را بگیرم.

شازده کوچولو گفت : ــ تقصیر خودت است. من که بَدَت را نمی خواستم ، خودت خواستی اهلیت کنم.

روباه گفت : ــ همین طور است.

شازده کوچولو گفت : ــ آخر اشکت دارد سرازیر می شود!

روباه گفت : ــ همینطور است.

ــ پس این ماجرا فائده ای به حال تو نداشته.

روباه گفت : ــ چرا، واسه خاطر رنگ گندم.

بعد گفت : ــ برو یک بار دیگر گل ها را ببین تا بفهمی که گل خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به ات می گویم.

شازده کوچولو بار دیگربه تماشای گل ها رفت و به آنها گفت : ــ شما سر سوزنی به گل من نمی مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود : روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا توهمهُ  عالم تک است.

گل ها حسابی از رو رفتند.

شازده کوچولو دوباره در آمد که : ــ خوشگلید اما خالی هستید. برای تان نمی شود مرد . گفت و گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی می بیند مثل شما. اما او به تنهائی از همه شما سر است چون فقط اوست که آبش داده ام ، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته ام ، چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام (جزء دو سه تایی که می بایست شب پره بشوند) ، چون فقط اوست که پای گِلِه گزاری ها یا خود نمائی ها و حتا گاهی پای بْغ کردن و هیچی نگفتن هاش نشسته ام، چون که او گل من است.

و برگشت پیش روباه.

گفت : ــ خدانگهدار!

روباه گفت : ــ خدا نگهدار! ...و اما رازی که گفتم خیلی ساده است : جزء با دل هیچی را چنان که باید نمی شود دید. نهاد و گوهر را چشم سَر نمی بیند.

شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تــکرار کرد : ــ نهاد و گوهر را چشم سَر نمی بیند.

ــ ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده ای.

شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تــکرار کرد : ــ... به قدر عمری که به پاش صرف کرده ام.

روباه گفت : ــ انسان ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی. تو مسئول گلتی...

شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد : ــ من مسئول گلمَم.

 

آنتوان دو سنت اگزوپری


نوشته های دیگران()

میکده خیال

ع :: پنج شنبه 85/11/12 ساعت 5:44 عصر

 

در دیارم به من آموختند که چون خورشید از دل سیاه کوه سر برآرد شکر بایدگفت. و چون خسته از جفای زمان به مأمن خود خزید و دوباره در پس آن فرود آمد ، سر به سجده باید نهاد. اما کسی به من نیاموخت که چون دُردکِش میکده ی خیالی  شدی  که  در  آن  عشق  را  به باده ، می کشند، سیاهی شب را تاسپیده ی دیده باید گریست  .

و من گریستم و نه عشق را ونه ماه را ،که من جهل خود را در اوج ابهامی دیرین گریستم و امروز مرتد آن نگاه   خسته ام که نیرنگ عشق را به سخره میگیرد، و اگر مست تر از هر روز به نماز برخیزم الهه ی بازی کودکان را به سجده خواهم گرفت.


نوشته های دیگران()

زندگی

ع :: پنج شنبه 85/11/12 ساعت 5:41 عصر

 

چه راحت لحظه های خوش بودنم را از من گرفتی

چه راحت اندوه را در این دل خسته فکندی

چه با وقار آمدی  و رفتی

اما ای دوست به کدامین گناه مرا در این تاریکی تنها گذاشتی به کدامین راه نرفته مرا مجازات میکی به کدام اشک نریخته مرا به تاب و تب فکندی هیچ میدانستی که با رفتنت تمام لحظاتم را نیز با خود میبری هیچ میدانی که جای خنجری که در گوشه قلبم نشاندی گرچه از نظر همگان پنهان است چقدر مرا میرنجاند

حالا اون رفته  و من ،

تمام چیزهایی را که نگفته ام ، می شنوم .

او رفت و مرا تنها گذاشت ،

تا با تمام چیزهایی که نگفته ام ،

زندگی کنم .

حال این را بدان :

تلاش نکن که زندگی را بفهمی ،

زندگی را زندگی کن !

تلاش نکن که عشق را بفهمی ،

عاشق شو !

و چنین است که خواهی دانست ،

این دانستن حاصل تجربه توست


نوشته های دیگران()

چه قدر سخته

ع :: پنج شنبه 85/11/12 ساعت 5:39 عصر

چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت گرفته و به جاش یه زخم همیشگی رو

به قلبت هدیه داده زل بزنی و به جای اینکه لبریز کینه و نفرت بشی حس کنی که هنوز دوستش

داری! چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش

 همه وجودت له شده !چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ

چیز نتونی بگی! چه قدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور

 باشی بخندی تا نفهمه هنوز دوستش داری!


نوشته های دیگران()

سایه

ع :: پنج شنبه 85/11/12 ساعت 5:37 عصر

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مــرد


مثل یک بیت ته قافیـــــه ها خواهم مــرد


تـــــو که رفتی همه ثانیه هـــا سایه شدنـــد


سایه در سایه آن ثانیه ها خـــواهم مــرد


شعله هــا بی تو ز بـــی رنگی دریــــا گفـتند


موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد

 
گـــــم شدم در قـــدم دوری چشمان بهــــــار


بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد


نوشته های دیگران()

خلوت

ع :: پنج شنبه 85/11/12 ساعت 5:31 عصر

دیگر به خلوت لحظه‌هایم عاشقانه قدم نمی‌گذاری 

دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمی‌بینمت


سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام


من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبوررانه گذرنده ام؟

من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید ....


دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است


و دستهایم بیش از هر زمان دیگر نام تو را قلم می زنند


و در این سایه سار خیال با زیباترین رنگها چشمهایت را به تصویر می کشم

 
نگاهت را جادویی می کنم که شاید با دیدن تصویر چشمهایت جادو شوی


تا به حال نوشته بودم ؟


به گمانم نه


پس اینبار برایت می نویسم که


گاه چنان آشفته و گنگ می شوم که تردید در باورهایم ریشه می دواند


اما باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند


می‌خوانمت هنوز ، حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند


هیچ بارانی قادر نخواهد بود تو را از کوچه اندیشه‌هایم بشوید


و اینها برای یک عمر سرخوش بودن و شیدایی کردن کافی است


به گمانم در ورای این کلمات می خواستم بگویم که

 
دلتنگت شده ام به همین سادگی


نوشته های دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

هوای تو
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
ما هیچ ما نگاه
ع
اگه تو دنیا هیچی هیچی نداشته باشی مطمئن باش سه چیز همیشه مال تو هست:خدای مهربون، فکرای قشنگ وقلب کوچیک من
Link to Us!

ما هیچ ما نگاه

Hit
مجوع بازدیدها: 3553 بازدید

امروز: 3 بازدید

دیروز: 0 بازدید

Archive


بهار 1386
زمستان 1385

Submit mail